جلسه 65 خارج اصول استاد گنجی
سهشنبه 29 آذر 1401
ادامه بحث قطع موضوعی
مرحوم اصفهانی: قطع موضوعی صفتی ممکن نیست (زیرا مستلزم الغای کشف است)
بحث در این بود که اخذ قطع در موضوع حکم علی نحو الصفتیه ممکن است یا ممکن نیست. مرحوم حاج شیخ اصفهانی فرمود که این ممکن نیست. معنای اخذ قطع علی وجه الصفتیه این است که ما جهت صفت بودنش را برای قاطع اخذ بکنیم، و جهت کشفیتش را الغا بکنیم. فرمود که قطع عین انکشاف است و وقتی که قطع عین انکشاف باشد، الغای جهت کشف الغای خود قطع است. معنا ندارد که ما ملاحظه بکنیم انسان را من حیث ذاتش با قطع نظر از ذاتش. اگر از ذاتش قطع نظر میکنی پس ذاتش را ملاحظه نکردی، اگر از انکشاف قطع نظر میکنی، پس قطع را ملاحظه نکردی.
و اگر بما هو صفة میگویی، خب پس یک صفتی است، ولو از قطع بودن افتاده، بما هو یک صفتی از صفات است. آن را هم گفت که این موضوع حکم نیست. قطع باید باشد اذا قطعت، صفت هم باشد، قطع را از بین ببری، مجرد صفتیت موضوع حکم نیست، موضوع حکم قطع است، او را به نحو صفتیت ببینی قطع زائل میشود. این است که اگر علی نحو الصفتیة قطع موضوع باشد، گفت معقول نیست.
پاسخ به سؤال: میگوید نمیشود دیگر، همین را ایشان اشکال میکند. قطع با قطع نظر از ذاتش یک صفتی است. صفت قاطع است.
اشکال اول به مرحوم اصفهانی: قطع صفتی میتواند به ضم کشف باشد
این فرمایش مرحوم حاج شیخ اصفهانی است، اولاً، برای اینکه ابهت این اشکال شکسته شود، همانطور که مرحوم آخوند اشاره کرده است قطع صفتی منحصر نیست به اینکه قطع را بما هو صفة ببینم مع الغای کشفش. این یک قسم از قطع صفتی است. یک قسم دیگر از قطع صفتی را هم مرحوم آخوند اشاره کرده، و آن این است که ما صفتیت قطع را ببینیم به علاوه انکشافش. مهم این است که صفتیت را ببینی، حالا با الغای انکشاف را شما میگویید محال است، خب به ضم انکشاف، اینکه ممکن است که. گیرم که فرمایش شما درست باشد، یک قسم از قطع صفتی را منع میکند. اما یک قسم دیگر قطع صفتی به حال خودش باقی میماند. مهم این است که این صفتیتش دخیل در حکم باشد، حالا به ضم انکشاف یا به الغای انکشاف.
پاسخ به سؤال: نه، صفتیت دخیل است. الغا نمیکنیم انکشافش را. همین قطعی که کاشفیت دارد به علاوه صفت بودنش. صفتش مهم است. اگر این عبارت مرحوم آخوند را بخوانید اینکه صفت بودنش دخیل است مهم است، حالا با الغای انکشاف یا نه به ضم انکشاف. پاسخ: یعنی با آن صفتیت یک خصوصیت دیگر که انکشاف است ضمیمه بکنید. مهم این است که فقط این کاشفیتش را ندیدی. دو قسم است دیگر. یک قسم این است که فقط کاشفیتش را میبینی. یک قسم این است که صفتیش با کاشفیتش میبینی. این هم یک قسم است.
پاسخ به سؤال: میگویم قطع صفتی منحصر به تفکیک نیست. پاسخ: نه ایشان گفته صفتیت خودش یک واقعیتی است. صدر کلامش را نگاه کنید. میگوید الغایش ممکن نیست، ضمش مشکلی ندارد که. شما صفتیت را ضیق معنا میکنید. قطع صفتی یعنی اینکه همانطور که جهت کشف را دیدیم، جهت صفتیتش را دیدیم. این هم یک قسم است دیگر.
پاسخ به سؤال: هر دو را لحاظ کرده، هر دو دخیل در حکم است. چون که چنین صفتی را پیدا کردی و به واقع رسیدی چنین کن؛ اثر بار میکند. پاسخ: این صفت به علاوه انکشاف.
اشکال دوم به مرحوم اصفهانی: معنای الغای کشف فقدان کشف نیست
خب این اولاً. ثانیاً، آن چیزی که دیروز عرض کردیم، واقعش این است که ما نمیتوانیم بفهمیم حاج شیخ اصفهانی چرا اینقدر اصرار دارد و ادعای تحقیق میکند که این مثلاً امکانپذیر نیست و نمیشود فقط جهت صفتیت را ببینیم. ایشان آدم محقق مدققی بوده، چه به ذهنش آمده که انکار میکند را نتوانستیم بفهمیم. در ذهن ما پر واضح است که در قطع فقط میتوانیم جهت صفتیت را ببینم و بما هو صفة آن را موضوع حکم قرار دهیم و انکشافش دخیل در حکم نباشد.
من نقطه کور را اینجا میبینم که مرحوم حاج شیخ اصفهانی الغای انکشاف را معنا کرده که نداشتن انکشاف. بعد گفته انکشاف را از قطع بگیری دیگر قطع وجود ندارد. در حالی که معنای الغای انکشاف این است که ما او را دخیل در حکم نمیبینیم. الغا در مقام لحاظ موضوع، نه تکوینا. چون این آقا قطع پیدا کرد، قطع چیز خوبی است، بگوید مهم این است که به یقین رسیدی، از این حرارت شک خارج شدی، آن صفت برایش مهم است، وقتی به این یقین رسیدی مثلاً صدقه بده، دو رکعت نماز بخوان. این صفت یقین، این امر واضحی است، که چه بسا جهت صفتیاش پیش مولا مؤثر است. دخیل در حکم این است که قلبش این صفت روشنی را پیدا کرده، نه چون واقع روشن شده است. اصلاً واقع ممکن است نباشد و اصلاً جهل مرکب باشد. مهم این است که این صفت را پیدا کرده و از آن استرس و هیجان و تردید و نگرانی خارج شده باشد.
همینطور است ها، گاه ما میخواهیم برای طرف یقین ایجاد بکنیم تا آن حالت نفسانی پیدا شود؛ اصلاً ممکن است ما دروغ بگوییم که این هست. واقعیتی در کار نیست، برای اینکه حالت یقین برایش پیدا شود. یقین پیدا کند که ما با او هستیم، دیگر با او زندگی میکنیم. او را ول نمیکنیم. این یقین مهم است که او در زندگی ما بماند. اما اینکه واقع هم منکشف بشود یا نه، صد سال سیاه هم میگوییم نمیخواهم به واقع برسم (خنده).
این است که فرمایش شیخ انصاری که مرحوم آخوند قبول کرده، دیگران هم قبول کردند، این مطابق ارتکاز ماست. حقیقت انکشاف در ذهن است. منتها این حقیقت انشکاف یک بندی دارد به کاشف، به فاعل، به قاطع؛ میگوید من چون آن اضافه کرده به تو. خودش میگوید اضافه اشراقیه. همینطور است دیگر. ذهن انسان مانند خالق خارجی است. خداوند انسانها را، موجودات را خلق میکند، ذهن انسان صور را خلق میکند. میگویند ذهن خلاقی دارد، آن را خلقش میکند.
اضافه اشراقیه این است دیگر، در مقابل اضافه مقولیه که یکی از اعراض است. اضافه اشراقیه این است که شما آن را ایجاد میکنی. نفس شما ایجاد میکند آن یقین را، بر اثر مقدماتی. میگوید به یقین رسیدی؟ قلبت روشن شد؟ روشن شدی؟ آن انتسابش به این نفس، آن حالت اشراقی آن نفس مهم است. این است که توانستیم صفت را پیدا کنیم، صفت انکشاف را. ما الغا نمیکنیم انکشاف را. گیر من اینجاست، آن نقطه کوری که تو ذهن من است که شیخ اصفهانی چطور خودش را گرفتار الفاظ کرده، انکار کرده اینجاست. چرا نتوانیم آن جهت اضافه این را، آن انشکاف را ما الغا نکردیم که، این ذاتش انکشاف است، یک متصوری است، یک مخلوق ذهن است، آن مخلوق ذهن را بما اینکه صفت شما است، از انکشاف رفع ید نکردیم، این انکشاف که صفت شما است موضوع حکم من است. تعدی هم نمیتوانی بکنی به هر صفتی، چون اضافه این را موضوع قرار داد نه هر صفتی را. اضافه این انکشاف تام را موضوع حکمش قرار داد.
تو ذهن من پرواضح است که میتواند قطع را بما هو صفة ببیند. موضوع حکم قرار دهد. دیگر همین که از حرارت خارج شدی، آرام شدی، یقین پیدا کردی به من زنگ بزن. همین آرامش، آن صفت قطع که چنین آرامشی آورده –این هم برای صفت قطع است ها- آن موضوع حکمش است، آن دخیل در غرضش است. پرواضح است. کم جایی است که ما در فرمایشات مرحوم حاج شیخ اصفهانی اعتقدمان واضح البطلان بودن باشد. خیلی کم است. ولی در اینجا مجبوریم این لفظ را بگوییم که نظر حاج شیخ اصفهانی واضح البطلان است.
ما میتوانیم قطع را با حفظ قطع، قطع یعنی متصور ذهنی، اشاره میکنیم آنچه در ذهنت آمده و روشن روشن است، هیچ تاری ندارد، کاشف تام است. مظنون هم به ذهن آدم میآید، محمتل هم به ذهن آدم میآید ولی آنها تار و تارترند. متصور و مقطوع به واضح است تو ذهن آدم. شما قطعیاتتان را با ظنیاتتان مقایسه بکنید. قطعیات یک چیزهایی است که تو ذهن آدم واضح است. این امر واضح یک نسبتی با نفس شما دارد، شما آن را خلقش کردی. جاعل میگوید چون اینطور صفتی را پیدا کردی صدقه بده. به نظر من پرواضح است این مسئله.
پاسخ به سؤال: نه، ثانیاً، ثانیاً! پاسخ: چرا نتوانیم؟ به ید معتبر است. نمیتوانم الغا بکنم، الغای تکوینی. اعتبار چه عیبی دارد؟ پاسخ: چرا اضافه قطع است به قاطع. قطع هست، آن جهت وصفیت، اضافهاش به قاطع مهم است، نه جهت کشفیتش. پاسخ: اصلاً کشفش برای من مهم نیست. دخیل در غرض مربوط به اغراض من است، چه پیش من مهم است. یک وقت واقع نزد من مهم است، یک وقت واقع هیچ اهمیتی ندارد. همین صفت را پیدا کردن، همین که خلق کرد قطع را، ایجاد کرد. این ایجاد قطعش مهم است.
پاسخ به سؤال: اضافه قطع، نه هر صفت انسانی. پاسخ: نه، چرا بدون قطع؟ همین را جدا نکرده است دیگر، ما هم همین را گیر داریم.
پاسخ به سؤال: ما جدا نکردیم اصلاً. ما برای وصل کردن آمدیم کی جدا کردیم (خنده).
مرحوم آخوند: قطعت صفتی اعم از صفت قاطع و مقطوع به + (اشکال خویی به این تفکیک)
یک کلام دیگری دارد مرحوم آخوند در همین توضیح صفة، میگوید صفة للقاطع أو مقطوع به. مرحوم آقای خویی تا اینجاش آمده، حرف حاج شیخ را قبول نکرده، گفته میشود بما هو صفة قبول کنیم و موضوع حکم قرار دهیم. اما از اینجا به بعد دادش درآمده است. گفته آخوند گفته بما هو صفه للقاطع او مقطوع به. این دیگر چه است! صفه للقاطع او المقطوع به. مردم اصل صفت را انکار دارند، حالا او دو نوع صفت درست میکند، صفة للقاطع او مقطوع به.
گفته است نه دیگر ما دو چیز نداریم. دیگر دو تا موصوف نداریم، دو تا صفت نداریم. علم انسان عین معلومیت آن شیء است. این معلوم زید است یعنی زید به آن علم دارد. علم زید است یعنی معلوم زید است. ما دو چیز نداریم، یک صفت قاطع و یک صفت مقطوع به. نه، مقطوعیت عین علمیت است، علمیت عین مقطوعیت است. علم زید است یعنی چه علم زید است؟ فرض کنید مجیء عمرو علم زید شده است. زید عَلِم بمجیء عمرو. علمش به مجیء عمرو عین معلوم بودن مجیء عمر است برای زید. گفته دو تا صفت نداریم.
دفاع استاد از امکان تفکیک میان صفت قاطع و صفت مقطوع به
ولکن در ذهن ما این است که این فرمایش مرحوم آخوند هم درست است. تو ذهن مرحوم آخوند این است و ما هم همینطور احساس میکنیم که آن معلوم با قطع نظر تعلق بهش مثلاً فرض کن مجیء عمرو این به منزله ماده است. نفس انسان یقین به او را ایجاد میکند. آن متحصل میشود در نفس انسان به وسیله علم. مخلوق میشود، ذهن انسان خلق میکند احتمال را، ظن را، یقین را. اینها همه مخلوق نفس است. آن ذوات به منزله ماده است. مثلاً یک مادهای است، خدا صور انسانی را در خارج خلق میکند. شما هم در ذهنتان اینها را خلق میکنید. در ذهنتان خلق میکنید، ایجاد میکنید.
همیشه در باب خلق، در باب ایجاد، ما یک ایجاد داریم، یک وجود داریم. یک واقعیت هم هستند. یک چیزند. دو تا حیثیت دارند. خداوند زید را ایجاد کرده است، زید را با فاعلش حساب میکنیم میشود ایجاد، خودش که این ماده وجود پیدا کرده، میشود قابل، میشود موجود. زید موجود اوجده الله. درست است دیگر. عین این در ذهن است. ذهن هم همین کارها را میکند. یک موادی را در خودش – که نمیدانیم در کجاست، فقط میفهمیم هست، جایش کجا است، معرفت خیلی بحث مشکلی است، کجای ما میفهمد، آنکه میفهمد چه است، اینها از دست ما خارج است، روح انسان شاید باشد، یسئلونک عن الروح، قل الروح من امر ربی، نمیدانیم– ولی میفهمیم که ما اینها را تولید میکنیم، ایجاد میکنیم.
در مردم هم میگویند سوء ظن را ایجاد نکن، ظن بد را ایجاد نکن در ذهنت. تلاش کن به یقین برسی. این تلاش کردن به این است که مقدماتی را از راه بصر، سمع و اذن وارد نفس میکنیم، نفس ایجاد میکند آن یقین را. تحصیل یقین کن. یقین قابل تحصیل است، قابل ایجاد است. این آمدن عمرو که به منزله ماده است، ما بهش به یقین پیدا میکنیم. یقین یک حالتی است، نفس آن را ایجاد میکند.
خب دو تا صفت اینجا پیدا میشود، یکی نفس را ایجاد کرده این صفة للقاطع است، یکی برای او وجود پیدا کرده، شده مقطوع به. مجیء عمرو شده مقطوع به، شده موجود. ما همان معلوم بالذات را میگوییم. معلوم بالعرض را میگویند مجاز است که مجیء خارجی معلوم من است. نه، معلوم وعائش ذهن است، علم وعائش ذهن است. علمته فهو معلوم. أوجدته فهو موجود. این دو تا اضافه دارد: اضافه به فاعل، اضافه اشراقیه، آن را ایجاد کرده، یقین را ایجاد کرده فصار مجیء عمرو متقیناً. این فصار مجیء عمرو متقینا یک حیث آخری است.
این هم از جاهایی است که تو ذهن ما این است که خیلی واضح است. خود مرحوم آقای خویی میگوید درست است ایجاد وجود یک واقعیت بیشتر نیست، ولی دو حیثیت واقعی دارد. به لحاظ انتساب به فاعل ایجاد است، به لحاظ انتساب به قابل وجود است. اوجدته فوُجِد. اینها مجاز نیست، اینها واقعیات هستند. اینجا هم همینطور است. اینکه بما هو صفة اخذ کرده، بما هو صفة للقاطع، چون نفست این را ایجاد کرد، فتصدق. چون صفت نفست است، فتصدق. یا نه صفت این ماده شد، این ماده مجیء عمر، (این به منزله ماده بود)، چون این شد مقطوعت، چون این صفت را پیدا کرد، فتصدق. هر دو به یک جا منتهی میشوند ولی دو حیث هستند.
اینکه مرحوم آخوند فرموده قطع علی نحو الصفتی ممکن است که اخذ بشود در موضوع بما هو صفة للقاطع او المقطوع به درست است. این فرمایشات آخوند بتمامه درست است، فقط اینکه شاهد آورده از فلسفه برای ادعای خودش، لذا العلم نور .. آن ربطی به بحث ما ندارد. ولی اصل حرفش که قطع امری ذات الاضافه است، ما میتوانیم این طرف اضافه را ببینیم یا میتوانیم جهت کشف را بینیم، این حرف متینی است. هذا تمام الکلام فیما یتعلق به تقسیم شیخ که گفت قطع موضوعی یا علی نحو الصفتیه است یا علی نحو الطریقیه است. این تقسیم را مرحوم آخوند هم قبول کرد، دیگران هم غیر حاج شیخ اصفهانی و من تبعه، قبول کردند. ارتکاز ما میگوید این تقسیم درست است.
پاسخ به سؤال: ببینید مجیء زید قبل از اینکه تو ذهن شما بیاید مقطوع به نبوده و این صفت را نداشته. پاسخ: مقطوع به جهت کشفش طریقی میشود. الان توضیح میدهم صبر کنید.
مرحوم نائینی: قطع موضوعی طریقی ممکن نیست تمام الموضوع باشد
فرمایش دیگر از مرحوم نائینی است. مرحوم نائینی آمده اشکال دیگری بر آخوند کرده است. آخوند در قطع موضوعی علی نحو الطریقیه، نائینی مشکلی با صفتیت ندارد، در طریقیت تقسیم آخوند را اشکال کرد است. آخوند فرمود آنی که اخذ میشود در موضوع بما هو طریق، بما اینکه دارد نشان میدهد، نشان میدهد غیر از صفت است. بما هو طریق دارد میبیند، یعنی مولا آن قطعی را میگوید که از زاویه آن شما به خارج ارتباط پیدا کردهاید. این میشود بما هو طریق.
مرحوم آخوند فرموده این هم دو قسم است: تارة تمام الموضوع است، اخری جزء الموضوع است فالأقسام خمسه. نائینی گفته نه، اگر بما هو طریق میبینی، دیگر تمام الموضوع معنا ندارد. این را آقای خویی هم قبول کرده است. اگر میبینی آن را بما هو طریق، آن را هم دیدی دیگر. تمام الموضوع معنا ندارد، باید این هم جزء موضوع باشد، مرئی هم جزء آخرش باشد. بما هو طریق الیه، از زوایه این آن را دیدی، پس هم آن دخیل در حکم است، هم این دخیل در حکم است. چطور معقول است هم طریق الی الواقع باشد، از زوایه آن واقع را ببینی، و هم تمام الموضوع باشد؟ تمام الموضوع معنایش این است که واقع دخالت ندارد. شما یقین پیدا کردی به اقامه عشره ایام، تمام واجب است. چه اقامه عشره ایامی در خارج فی علم الله باشد یا نباشد. قطع شما تمام الموضوع است و واقع هیچ دخالتی ندارد.
نائینی میگوید اگر طریق است، معنایش این است که واقع دخالت دارد. پس قطع طریقی همیشه جزء الموضوع است. نتیجه میگیرد که چهار قسم بیشتر نداریم. طریقی محض، صفتی مشکلی ندارد چون شما در صفتی جهت انکشاف را ندیدی، صفت را دیدی؛ خب گاهی صفت را تمام الموضوع قرار میدهی و گاهی جزء الموضوع قرار میدهی؛ اما در طریقی، طریق است، انکشاف را داری میبینی، ارائه را داری میبینی، باز میگویی تمام الموضوع است! گفته طریقی اخذ کردن با تمام الموضوع گرفتن جمع بین متنافیین است.
پاسخ به سؤال: آن را دیده به عنوان جزء یا به عنوان کل. اینجا مهم این است که چون از زوایه این قطع واقع را میبینیم، نمیشود که واقع دخالتی نداشته باشد.
خب این از فرمایش مرحوم نائینی. آن حاصل فرمایش مرحوم نائینی همین است. میگوید که طریقیت با تمامیت سازگاری ندارد. اگر طریق است یعنی آن ذو الطریق دخیل است. پس نمیشود قطع تمام الموضوع باشد. فرمایشی که مرحوم آقای خویی هم قبول کرده است. این فرمایش مرحوم نائینی.
اشکال استاد به نائینی: قطع طریقی موضوعی به نحو تمام الموضوع ممکن است
ولکن این فرمایش هم درست نیست. اینکه ما قطع را بما هو طریق ببینیم، پس باید آنی را که میبینیم هم دخیل باشد، نه، همینجا گیر است، همینجا ناتمام است، قطع را طریق ببینیم به واقع، پس باید واقع را دخیل بینیم در حکم، نه این با هم ملازمه ندارد. ما قطع را طریق الی الواقع میبینیم. میگوییم اذا قطعت، این قطعت مرآة است به قطعهای دیگران. میگوید اذا قطعت بمجیء عمرو فتصدق، این قطع من الآن مرآتی به مقطوع به نیست، این قطع من مرآة به قطوع دیگران است، به قطع عبد است. آن قطع عبد را من دیدم بما هو مرآة. خب این قطعهایی که از ملکفین میبینید بما هو مرآة این ملازمه ندارد که قطع را با ذو المرآة موضوع قرار دهید. من قطع او را میبینم بما هو مرآة، ولی میگویم همین مرآتیتش دخیل است در حکم است. همین مرآتیتش تمام دخیل در موضوع حکم است. مرآتیتش در مقابل صفتیتش. همین مرآتیتش تمام دخیل در حکم من است. ذوالمرآة میخواهد باشد یا نباشد مهم نیست.
دو حالت دارد دیگر. تارة مرآتیت قطع او مؤثر است، یک وقت نه، مرآتیتش به علاوه ذو المرآة. این هم به ذهن من واضح است که انسان میتواند قطع را طریق ببینید در مقام جعل حکمش من حیث هو طریق تمام الموضوع قرار بدهد، بگوید ذوالطریق دخالت ندارد، من عاشق آن مرآتیتش هستم. این میشود. میخواهد به درد بخورد یا نخورد این میشود.
پاسخ به سؤال: ما داریم یک بحث عقلی میکنیم. مرحوم نائینی میگوید تناقض است، تنافی است، میگوییم نه تنافی نیست. پاسخ: مرآتیتش سبب شده که بگویم صدقه بده، چون چراغ داری صدقه بدی. نه چون چراغ داری، و آنکه نشان میدهد آن هم هست. نه، ممکن است آن دخالتی نداشته باشد.
پاسخ به سؤال: نه دیگر حالا اینجا بحث خواهیم کرد که اینجا خارج مقصود است. جزء الموضوع یک جزءش قطع است و یک جزءش واقع است. ممکن است واقع هیچ دخالتی نداشته باشد، فقط قطع دخالت داشته باشد.